بهنام خدا
روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت میکرد.خدا گفت: چیزی از من بخواهید هر چه باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید زیرا خدا بخشنده است. و هر که آمد چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را. در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: خدایا من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم. نه چشمانی تیز ونه جثه ای بزرگ نه بال و نه پایی ونه آسمان و نه دریا... ، تنها کمی از خودت. تنها کمی از خودت به من بده و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت: آن که نوری با خود دارد بزرگ است. حتی اگر به قدر ذرهای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگ کوچکی پنهان می شوی و رو به دیگران گفت: کاش میدانستید که این کرم کوچک بهترین را خواست. زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
ارسال
شده توسط محمدمهدی محمودی در 89/6/2 11:13 عصر